کسی که روی تو دیده ست حال من داند
که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند
مگر تو روی بپوشی ور نه ممکن نیست
که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند
هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد
دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند
اگر به دست کند باغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشم هات بنشاند
چه روزها به شب آورد جان منتظرم
به بوی آن که شبی با تو روز گرداند
به چند حیله شبی با فراق روز کنم
وگر نبینمت آن روز هم به شب ماند
جفا و سلطنت می رسد ولی نپسند
که گر سوار براند پیاده در ماند
به دست رحمتم از خاک آستان بردار
که گر بیفکنی ام کس به هیچ نستاند
چه حاجت است به شمشیر قتل عاشق را؟
حدیث دوست بگویش که جان بر افشاند
پیام اهل دل است این خبر که سعدی داد
نه هر که گوش کند معنی سخن داند